يك برش از زندگي...
 

صداي اذون ميگه كه صبحه!يه صبح ديگه. بي هيچ مقاومتي، براي كمي خواب بيشتر، بيدار ميشي...خرست روكه هرشب تو بغل هم ميخوابينو رها ميكني وقبل هرچيزموبايلتونگا ميكني كه ببيني برا امروز يادداشتي نداري؟ احساس تشنگي ميكني... هيچ noteاي تو گوشيت برا امروز نذاشتي. موبايلو ميذاري تو كيفت!

دست و صورتتو ميشوري و مسواك ميزني. وضو ميگيري تا شايد امروز صبح بتوني باهاش حرف بزني.

جلو آينه موهاتو شونه ميكني و آروم كرم دورچشمت رو ميزني. خودت بهتر از هركسي ميدوني كه دليل سياهي و پف چشات از چيه اما..چشت ميفته به لبهات كه از خشكي ميسوزه.يه رژ قرمز ميكشي رو لبات. تو آينه به خودت ميخندي.

مامان صدات ميكنه:سميرا دير شد. حاضري؟

رژ رو پاك ميكني و يه رژ صورتي كمرنگ ميكشي رو لبات و موهاتو از پشت ميبندي. با عجله شلوار و مانتوت رو ميپوشي. جورابات رو كه ديشب شسته و پهنشون كرده بودي از رو سوفاژ برميداري و آخر سر مقنعه رو ميكشي رو سرت.

سجاده رو وا ميكني كه باهاش حرف بزني. از بغض هاي خسته اي كه مدتهاست كلافه ات كرده. از بايد هاي زندگي ات از تنهايي ها  و ترس هات .ناخودآگاه دستت ميره رو گلوت.اشك چشاتو قورت ميدي و سجاده رو بي اينكه حرفي زده باشي ميبندي.صداي مامان بلند ميشه:

سمير 5 ديقه ديگه سرويس ميره ها..نهارت رواز  تو يخچال يادت نره برداري

پالتوت رو ميپوشي و يهو چشت ميفته به رو تختي كه هنوز درستش نكردي با عجله روتختي ات رو مرتب ميكني.  دم در اتاقت يه نگاه به اتاقت ميكني. ظاهرش تميز و مرتبه!بلند ميگي:

من رفتم ماما خدافظ!

صداي مامان ضعيفه اما ميشنوي: خدافظ...

در و ميبندي و كيفت رو برميداري از تو يخچال غذاتو ميذاري تو كيفت.در يخچالو ميبندي.دوباره در يخچال و وا ميكني و با عجله كمي آب ميخوري.يادت مياد چادرتوفراموش كردي. برميگردي، چادرتو برميداري

مامان عصباني ميگه: دير شد سميرا . سرويس رفت!

 قبل اينكه كفشاتو بپوشي دكمه آسانسور رو ميزني. تا آسانسور بياد تو كفشاتو پوشيدي. تو آسانسور بازم چشات ميفته به يه جفت چشم آشنا كه تو آينه زل زده به تو... قبل اينكه تو غم نگاهش غرق بشي رسيدي همكف. چادرتو سر ميكني .نگاهي به موبايلت ميندازي 6.28 ديقه! همه ي كوچه رو تا سرخيابون ميدوي.به سرويس ميرسي درست مثل هميشه!

سرويس قراضه اي كه هر روز تو رو به اداره ميرسونه سردتر از بيرون ِ! شال رو ميكشي جلو دهنت و سعي ميكني تا اداره چشاتو ببندي.كلي فكر حمله ميكنن به سرت...

راننده اونقد بوق ميزنه كه چشاتو واميكني....خوبه. خوبه كه اين بوق زدن هاي راننده نميذاره  تو هيچ فكري عميق شي!

بعد از ثبت كارت ميرسي پشت ميزت. سلام و صبح بخير رو تحويل همكارات ميدي.مواظبي كه لبخندت از رو لبات كنار نره. سيستم كامپيوترت رو روشن ميكني.سرت درد ميكنه.مدتهاست كه اين سردرد هاي هميشگي رو داري.تو اداره اون قدررررر كار هست كه به هيچ چيز فكر نكني!پس ميچسبي به كار.

سرت رو كه بلندميكني  چشمت ميفته به ساعت. موقع رفتنه!

رئيست بهت لبخند ميزنه. با خودت فكر ميكني چقد خوبه كه براي فرار از فكر كردن اونقد خوب كار ميكني كه رئيست ازت راضيه و اينو بارها به مديرت هم گفته!!!

از همكارات خدافظي ميكني و ميري...دلت گرفته. فكر ميكني شايد كمي خريد آرومت كنه....

مسخره است ولي هميشه اين تنها روش بوده. وقتي دلت گرفته..دلتو سرگرم كردي به جذابيت هايي كه پشت ويترين مغازه ها برا لحظه اي هم كه شده دورت ميكنن از دنياي فكر و خيال!

دخترا و پسرايي رو ميبيني كه دست در دست هم و شونه به شونه ي هم راه ميرن. با خودت فكر ميكني: يعني اينا خوشبختن؟ يعني اين حس ميمونه؟ تو همين فكرايي كه يهو چشت ميفته به دو تا چشم خوشگل. يه دختر بچه است كه بغل مادرش با چشماي كنجكاوش زل زده به تو. ميخندي. اونم به تو ميخنده. دلت براش ضعف ميره. دل تو هميشه  براي همه ي فرشته هاي كوچولو ضعف رفته!!!

چشات...چشات يهو هواي گريه ميكنن.با خودت ميگي خونه كه رسيدي سر سجاده باهاش حرف ميزني... ميگي كه حقش نبود اين قدر سخت بگيره بهت..كه دلت .. كه اشتباه شده. كه تو درست برعكس اين روزا رو ازش خواسته بودي..كه اگه سال پيش شمعي نداشتي كه واسه دل خودت روشن كني دليل نميشد اون خاموشي رو...

ميرسي خونه.

لباساتو درمياري و ميري زير دوش....قطره هاي آب كه ميريزه رو سرت..اشكاي تو هم ميريزه رو گونه هات.. اما نه اونقد كه صداي هق هق ات رو كسي بشنوه! آروم. بي سر و صدا.يواشكي. تنها....

غسل صبر ميكني...

ماما ميپرسه كه ناهار خوردي؟ در حالي كه با حوله داري سرتو خشك ميكني جوابشو ميدي....

ميدوني كه حتي يه لحظه بيكاري مساويه با كلي فكر...نميخواي كه فكر و خيال غرقت كنه. كلي كتاب ميريزي جلوت و ميخوني....حسابداري هرگز رشته ي مورد علاقه ات نبوده!خنده ات ميگيره. مگه اصلا تو زندگيت چي اوني بوده كه تو ميخواستي كه حالا اينم...آزادي. همونقدر برات مبهمه كه وفاداري!

گم كردي خودت رو ميون كلي عدد كه بايد به نسبت سودو زياني كه مسئله داده بين آقاي الف و ب و ج تقسيم كني...

راستي چرا خدا تو تقسيم بندي اش همه زيان ها رو ريخته سرتو...

در اتاقت رو ميزنن. مامانه. خسته نباشيد رو اونقد ناشيانه ميگه كه بفهمي برا كار ديگه اومده!سعي ميكنه مقدمه بچينه اما بلد نيست و سريع ميره سر اصل مطلب:امروز يه خانومي زنگ زده بود وقت ميخواست...

 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

رو سجاده نشستي.دلت ميخواد كه حرف بزني. دلت ميخواد آه بكشي گله كني.داد بزني.دلت ميخواد بپرسي چرا...زل زدي به سجاده...چادرت هنوز سرته...ميري تو بالكن. از اون بالازل ميزني به خونه ها...به آدماش فكر ميكني به اينكه الان خوشالن؟ناراحتن؟ميخندن؟تنهان؟كسي و دارن؟ و اين كه سرسجاده همه حرفاتو بگي. كه يادت نره..

چادرت از رو سرت ميفته رو شونه هات. سردته. در و ميبندي ومياي تو اتاق. نگات گره ميخوره به سجاده ات .سجاده رو ميبندي و ميشيني رو صندلي.صندلي هر بار كه عقب و جلو ميره تصوير خودت رو تو آينه ميبيني.ياد بچگي ات ميفتي. سوار تاب ميشدي و بابا از پشت هلت ميداد. تو داد ميزدي: بابايي محكمتر. تو اون روزا ته تقاريه بابايي بودي.جونش بسته بود به چشاي گنده و موهاي فر طلائيت  و محكمتر هلت ميداد.... ميرفتي بالاتر.اونقدرميرفتي كه فقط يه قدم فاصله داشتي برا چيدن ستاره ها!..

بابا پشت سر مراقبته...

و صداي خنده ات...

چشاتو واميكني...كسي پشتت نيست كه اگه سر خوردي مواظبت باشه.هنوز سردرد داري.صندلي رو نگه ميداري !

بلند ميشي و ميشيني جلو ميز آرايشت.كرم دور چشمت رو ميزني.موهاتو شونه ميكني و سرمه ميكشي تو چشات و زير لب فروغ ميخوني...خرسي رو بغل ميكني و چند صفحه مولانا ميخوني و خرسيتو محكمتر بغل ميكني و تصميم ميگيري فردا صبح ديگه باهاش حرف بزني و بعد چشاتو ميبندي و با بغض ميخوابي..

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

صداي اذون ميگه كه صبحه!يه صبح ديگه...

 

 

 

 

هوا گرفته بود ، باران می بارید ، کودکی آهسته گفت: خدایا گریه نکن درست میشه...!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, |